اتاق ۲۱۱ آسایشگاه بودیم .
از درب سالن که وارد میشدی طرف راست اولین اتاق ما بودیم .
اتاقی که به سمت حیاطی پر از گل و گیاه از نوع شقایق،شمعدونی،رز بود و یه درخت توت آخر محوطه بود که خشک شده بود.
کار هر روزمان زُل زدن به دیوار و گل ها بود کاری دیگه نداشتیم انجام بدیم .
عمو ممد نگهبان آسایشگاه بود و هر روز به اون درخت خشک شده آب میداد منم از پشت پنجره داد میزدم عمو ممد کنار اون درخت یک نفر خاک شده دیگه رشد نمیکنه اونم میگفت باش و به کارش ادامه میداد .
عمو ممد رفته بود درب را باز کنه ،یه خانم با مانتوی آبی رنگ ،مقنعه طوسی رنگ و کیف مشکی گل و شیرینی به دست وارد آسایشگاه شد .
همینطور که نزدیک میشد داشت یه خاطره هایی واسم زنده میشد ،نگاهش ،صورتش،سر به زیر بودنش،قدم برداشتنش همش واسم آشنا بود .
اره شناختمش کسی که با گل و شیرینی داشت نزدیک میشد کسی بود که منو بخاطرش دوسال اینجا انداخته بودن .
از بچه ها یکی اومد دنبالم گفت برو اتاق کنار دفتر رئیس.
چند سال پیش همیشه قبل از اینکه واسه دیدنش میرفتم سه ساعت به خودم میرسیدم موهامو شونه میکردم ،لباس طوسی رنگی که دوست داشت میپوشیدم ،عطری که خودش واسم خریده بود میزدم خلاصه واسه دیدنش لحظه شماری میکردم جوری که خواهرم صدا میزد اینجوری بخوای طرفو پروو کنی ما نمیایم خاستگاری ها.
ایندفعه با سر کچل ،لباس آبی و دمپایی رفتم به دیدنش .
درب اتاق رو باز کردم یهو برگشت چند ثانیه ای قفلی زده بود روی ظاهرم ،با نگاهش میفهمیدم داره چی با خودش میگه میگفت اون امیر و الا این لباس و مو ؟.
جوابشو دادم ،گفتم چرا اینجا اومدی ؟
رفیقم خبر داده بود که شب جمعه هفته بعد عروسیت هست لازم نبود زحمت بکشی برای دعوت بیای .
راسی اون پسره که بنز مشکی رنگ داشت چطور اجازه داده بیای وسط این همه مرد ؟
حرفام تموم شده بود که دیدم سرشو انداخته پایین و ساکت نشسته .
گفت : مگه خبر نداری داداشم با پسره عوا کرد و عروسی بهم خورد؟
یهو توی دلم با خودم گفتم شاید باز دوتایی بتونیم بهم برسیم اما عقلم گفت حال و روز الانت را دیدی ؟شب هایی 
میخواستی تخت را از جا بکنی یادت رفته ؟
گفت که میخواد برگرده ،مثل روزهایی که دونفری توی کافه مینشستیم و میخندیدم .
وسط حرفاش پریدم و گفتم :چی داری میگی ؟مثل قبل؟آدم های سابق؟
از روزهایی که سه بار آرامبخش بهم تزریق میکردن چیزی میدونی ؟
از روزهایی که ساعت ها خیره به در مینشستم که بیای دنبالم و از اینجا باهم بریم چیزی میدونی ؟
از روزهایی که منو به طناب به تخت آهنی میبستن که فرار نکنم چیزی میدونی؟
من دوسالِ اینجا سوختم ،اون درختی که داشتی وارد محوطه میشدی دیدی خشک شده بود؟
من همونجا امیر سابق را خاک کردم با تمام خاطراتت.
من،امیر سابق را خیلی وقته فراموش کردم .
بلند شو برو شرینی هم بده عمو ممد بگو ببین بچه ها تقسیم کنه و بگه که فاتحه یادشون نره .
بعضی وقتا نمیشه برگشت نه اینکه نخوای برگردی اما اگه برگردی پا روی غرورت و قوانین خودت گذاشتی .
#امیر_راد #amir_radw